نامه هاي عاشقانه 3
نوشته شده توسط : محمد حسن

 

دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هواي تو را کرده. خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي
 
نويسم. به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم. دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم. تو را کجا مي
 
توان ديد؟ در آواز شباويزهاي عاشق؟ در چشمان يک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکي که تازه واژه را
 
آموخته؟ دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند، براي تو نامه بنويسم. و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را
 
به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي. اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق
 
برايت آواز بخوانم. کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم. مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي
 
بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به دنيا نيايند. مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود.
 
مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو هديه نشود. دوباره
 
شب، دوباره طپش اين دل بي قرارم. دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد. دلم مي
 
خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم. دوباره شب، دوباره تنهايي و دوباره
 
خودکاري که با همه ي ابرهاي عالم پر نمي شود. دوباره شب، دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار
 
نگه داشته. دوباره شب، دوباره تنهايي، دوباره سکوت، دوباره من و يک دنيا خاطره...
 

 

ديروز هواي دلم باراني بود

عجب هواي دل انگيز و عاشقانه اي بود

عجب باران پاكي شدتش به حدي بود كه همه غمهاي دلم را شست و همه نااميدي هايم را به اميد مبدل كرد و

آنقدر زلال بود كه مي شد در انتهاي آن عكس تو را ديد

ديروز هواي دلم گرفته بود برق عشق در آسمانش غوغايي به پا كرده بود كه مپرس شوري كه مپرس شعفي

كه مپرس

آسمان دلم رنگ خاكستري انتظار داشت

آسمان خاكستري آن بوي آرام نم باران داشت

آسمان ديروز در دلم عاشق شده بود

هرچه نگاهش مي كردم عشق از درونش مي جوشيد مي خروشيد

و با حسي تازه جاري بود

نمي توانستم لحظه اي چشم برهم گذارم

چون مانند ابرهاي گذراي بهاري به سرعت وارد حريمش مي شدي بي آنكه از احدي اجازه بخواهي

پلكهايم سنگين و سنگين تر مي شد و در آخر دريچه چشمانم به روي جهان بسته شد و باز اين تو بودي كه

در آن آسمان پر هياهو فريادت گوش جانم را پر كرده بود

آرام به سويم آمدي دستانت را روي صورتم گذاشتي و گفتي راستي پيشه كن و گفتم من هرگز نتوانم چنين كنم

كه اگر راستي پيشه كنم بيم آن دارم كه از دستم بروي

و تو لبخند زنان گفتي من همينك نيز از دست تو رفته ام

به يك باره چشم باز كردم ضربان قلبم بالا رفته بود نفسم به شماره افتاده بود

اما احساس كردم دوباره دنيا درحال چرخش است

و مرا باز مدهوش نمود

اما اينبار هرگز نمي خواستم بيدار شوم

هرگز
هرگز

 

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 19 / 12 / 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: